×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

در جستجوی آفتاب

شبانه

دیدی گفتم "می دانم ،دیگر نمی بینمت...."
و تو خندیدی و گفتی: خیالات ِ باطل نکن...
و حالا
دیدی که دیگر نمی بینمت...
---
انگار هیچ چیزی نمانده برایم از تو بجز همان تصویر آخرت در ذهنم،که آرام دور می شدی... و من گریستم....
---
می دانستم لحظه ی خداحافظی نزدیک است... اما نه انقدر زود.... تو هم می دانستی اما مهم نبود شاید برایت... هردو خندان وارد مترو شدیم تا هفت-هشت ایستگاه بالاتر همسفر شویم.
غافل از اینکه فرصتمان تنها تا ایستگاه بعد است.... قطار ایستاد، دلم نمی خواست خداحافظی کنم، و تو جذاب ترین خنده و پر شکوه ترین بدرقه ی "تمام عمرم" را به من هدیه دادی.... پیاده شدم و سَرم را به شیشه چسباندم تا کمی بیشتر نظاره ات کنم...دست تکان دادی ، خندیدی و با قدر دانی اشاره کردی که "برو" ، گفتم "چیزی نیست، هستم ".... آن بوق حرکت قطار انگار بوق جداییمان بود، و آن غول آهنی تو را برای همیشه از من جدا کرد... دور شدی، دورتر ، محو می شدی تا اینکه به آن تونل تاریک وارد شدی.... و من در میان آن همه جمعیت، گریستم....
دیدی گفتم "می دانم ،دیگر نمی بینمت...."
و تو خندیدی و گفتی: خیالات ِ باطل نکن
و حالا
دیدی که دیگر نمی بینمت...
و از آن روز تا به حال
گریه ی من باقیست....
و هر روز دلم برای مترو تنگ می شود...
------
ای کاش هنوز بودی
هر روز بودی تا بدرقه ام کنی
که من شیرین ترین لبخندی که می شد از لبان کسی دید
در بدرقه از تو گرفتم...
ای کاش هنوز بودی
که با وعده های گرمت، تو را به دست تاریکی بسپارم...
-----
مثل بچه گنجشکی که از لانه بیرون افتاده و فراموش شده
گویی که هیچگاه به دنیا نیامده
دلتنگم اکنون
که از دست تو رها شدم...
پنجشنبه 29 شهریور 1391 - 3:16:04 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم